بیرون زدن. - خیمه به صحرا برون زدن، بدشت آمدن. بخارج آمدن. سراپرده در خارج شهر افراشتن: خیل بهار و خیمه به صحرا برون زده ست واجب بود که خیمه به صحرا برون زنی. منوچهری. - سر برون زدن، سر بیرون کردن: چو از ماهی جدا کرد آفتابی برون زد سر ز روزن چون عقابی. نظامی
بیرون زدن. - خیمه به صحرا برون زدن، بدشت آمدن. بخارج آمدن. سراپرده در خارج شهر افراشتن: خیل بهار و خیمه به صحرا برون زده ست واجب بود که خیمه به صحرا برون زنی. منوچهری. - سر برون زدن، سر بیرون کردن: چو از ماهی جدا کرد آفتابی برون زد سر ز روزن چون عقابی. نظامی